همینه که هست...



دوباره کم پیدا شدم.خیلی سرگرمم!

سرگرم کافه و آدمای مختلف! :))

حالم ازین رو به اون رو شده.

ولی همچنان در حواشی به سر میبرم.دیگه هرکی که در جریان این روزای زندگیمه، میگه مگه سریال ترکیه؟!

خنده دار شده.البته فقط واسه خودم! برای دیگران خیلی پشم ریزونه!!

یه گوشه نشستم و دارم حقیر شدن آدم بدا رو نگاه میکنم.بدون اینکه دست خودم بخواد به کاری آلوده شه! :)))

همشون افتادن به جون هم دیگه و منم دارم به ریششون میخندم.زیبا نیست؟!

این خود "کارما"ست.دارن جواب پس میدن.

اون آدم بی رحمی نیستم که بگم خوشحالم.ولی هر چی عوض داره، گله نداره! میتونستن از اولش این بازیای کثیفو شروع نکنن!!

.

پ.ن: یه اعتراف دیگه هم دریافت شد، اونم یه فامیل! 0__0


اینجا، یه خونه ی چوبی وسط جنگله.

همه چیز در حالت مطلوبه!

پرنده ها آواز میخونن یا شاید جیرجیرکا جیرجیر میکنن،

بوی سیگار و چوبای خیس یا شایدم بوی قهوه و وانیل،

شاید آهنگ knives out از radiohead یا حماسه کولی از queen داره میخونه،

قشنگترین لباسم که استایل مورد علاقمه تنمه،

موهام شدیدا کوتاه و آبی رنگه یا شدیدا بلند و مشکی که بافته شده،

تنهای تنهام یا شاید چندتا از آدمای عجیب زندگیم هم حضور دارن،

ازون خنده های مرلین مونرویی روی لبمه یا شاید با حالت واقع گرایانه ای گریه میکنم،

تک تک لحظات زندگیمو فراموش کردم یا شاید هر خاطره ای مثه یه فیلم سینمایی کسل کننده از جلوی چشمم میگذره،

روی یه صندلی راک لم دادم یا شاید با استرس وایسادم،

چشمامو میبندم!

با خیال راحت دیگه بازشون نمیکنم یا شاید با ترس و به دنبال یه فرصت دیگه ای  سریعا بازشون میکنم،

اون آدمای عجیب، میذارن به حال خودم باشم.

و من انتخاب میکنم!

باشم یا نباشم.؟!


"جابجا"

"نابجا"

"بیجا"

این روزا هیچی "سرجا" نیست.


اوضاع جسمی نه چندان "جور"

دانشگاه رفتن و نرفتنای "بدجور"

روحیه شدیدا ضعیف "ناجور"

افکار مریض "جورواجور"

این روزا هیچی "جور" نیست.


چسبیدن "ن" نفی به هر لحظه و اتفاق زندگی.

هیچ امیدی نمونده.نه تنها برای من، بلکه نسل من! :)))

هرروز از خونواده و اساتید و دوست و آشناهای غیر هم نسل خودت میشنوی "حق داری ولی ناامید نباش، تلاش کن، تو باید این اوضاع حاکمو درست کنی"

و اما بغض توی گلو و لبخند کج روی لب.به چی میخندیم؟!

به  همه ی بیجاییا و ناجوریا.

فک کن بعدا در مورد نسل من بگن "نسلی که تر بود، نفس میکشید ولی به زور سوزوندنش!"

نسلی که توی چتی، به آیندشون میخندیدن.


پ.ن: تموم شدم.


میخوام بدونم آیا درسته که کسی به خاطر اینکه کراشش، روی من کراش داره و به اون محل سگ نمیذاره، کراش من(همون جوجه شاعر احمق) رو از زیر سنگ پیدا کنه و بکشونه پیش خودش و کراش خودش و بدتر ازون توی کافه ی آشنای من؟!

خب که چی؟!

تبریک میگم عزیزم.کاپ هرزگی مال خود خودته! :)))

بابا جمع کنید این بچه بازیارو!!!! :|

اگه مگسایی مثه تو نبودن، خیلی همه چی فرق داشت.البته که تو اولین مگس زندگیم نیستی! :)

یقینا اگه میدونستی نظر کراش بنده و کراش خودت، در موردت چیه، دمتو میذاشتی روی کولت و دیگه هیچوقت پیدات نمیشد.البته نمیدونم اصن برات مهم هست یا چی؟!

(در هر حال وقتی میدونی کراشت با یکی هست و جلوی پارتنرش بهش پیشنهادای چرک و حال بهم زن میدی، پس واقعا به کاهدون زدی!)

فقط نمیفهمم امروز رفتی به آشنای من گفتی "قرآن داری؟!" ینی چی! :|

ینی انقد خل وضعه که شک کردیم شاید قرآن اسم یه مخدر جدیده! -__-

در آخر جا داره بگم #متعفن_نباشید :)))

پ.ن: گاهی انقد کثافت میبینم که دلم میخواد تا آخر عمرم توی یه اتاق زندگی کنم و هیچ آدم جدیدی رو نبینم!

پ.ن2: نمیدونم چرا گاهی یادم میره که وقتی همه چی توی زندگیم خوب و آروم پیش میره، باید منتظر یه طوفان شخمی باشم.

پ.ن3: دندون لق افتاد(!)


کلی حرف با موضوعات پراکنده توی ذهنمه!!!

ته همشون به این میرسه که همش سردرگمم!

20 سالگی خیلی سن عجیبیه.هر چی دارم بیشتر بهش نزدیک میشم، سردرگمیا بیشتر میشن!

شایدم چون 19 سالگی گوهی رو پشت سر گذاشتم داره اینطوری به نظرم میاد!!! :/

چند روز پیش با یکی از دوستام که 15 سال ازم بزرگتره کلی حرف زدم!

بحث این بود که من یکسره درگیری فکری دارم و به نظرم الان آدم خوبی نیستم.

میگفت آدم وقتی یه کاریو انجام میده ینی "مهر درست بودن" به اون کار میزنه.

تهشم نتیجه این شد که من هنوز شخصیت خودمو به رسمیت نمیشناسم و همه ی کارارو با نظری که دیگران در مورد یه موضوعی دارن، میسنجم!

یه جورایی راست میگفت.

در نهایت باید تلاش کنم این فکرایی که همیشه میان توی سرمو کنار بزنم!!! :)))

کار سختیه.خیلییی!

پ.ن: چند وقته نمیتونم با هم سن و سالای خودم ارتباط بگیرم.اگه بیشتر از سه ساعت پیششون باشم، سریع میخوام به یه بهونه ای فرار کنم برم، چرا واقعا؟!! :|||

پ.ن2: تا حالا بهترین دوستتون فجیع طور توی کاستون گذاشته تا حدی که مجبور شید کلا حذفش کنید؟!


هر چیزی رو که دیوانه وار میپرستیدم، الان پشیزی برام اهمیت نداره.

حد الامکان دلم میخواد فرسخ ها ازشون دور باشم!

خونواده، دوست و رفیقام، درسم، کارم، تهران، همه ی پاتوقام، همه چی.

فقط میخوام برای هرکس و هرجایی که بودم، دیگه نباشم.

یه چیزی مثه صابر ابر توی فیلم "اینجا بدون من" شدم!

به نظرم دیگه بودنم اینجا و پیش این آدما لطفی نداره.

کاش میشد یه جایی برم که هیچ کس با شخصیت الانم، نشناستم!

ندونه مریم کی بوده؟! چیا بهش گذشته و خلاصه که ازین دری وریا.بدون هیچ بک گراندی!

یه دنیای کاملا متفاوت.

-__-


این روزا توی گوه ترین حالت ممکنم!

یه آدمی که خیلی کاری از دستش برنمیاد ولی همه ی فکر و ذکرشو وقف آدما کرده.

از طرفی فکر آبجی و علی و خوب پیش رفتن رابطشون!

از یه طرف نگران مامان که حالا که خاله اینا از ایران رفتن، باید خیلی بیشتر هواشو داشته باشم!

از طرفی فکر کافه و ماه رمضون که یه وقت کم نیاریم!

از یه طرفی باید توی کافه بمونم چون میدونم آبجیم به بودنم وابستست!

یه طرف دانشگام که هیچ گوهی نخوردم براش!

از طرفی فکر بابام که الان که مادرجونم حالش بده خیلی تحت فشاره.

حتی فکر اون  عنتر که الان سرکار نمیره و داره مغز خودشو با گل به فاک میده.

اینم از حال و روز مملکت.امید به زندگیم صفر شده! :|

و خودم هیچ.هیچ به معنای واقعی!

چند روز دیگه وارد 21 سالگی میشم و با وجود یه سری چیزای احمقانه، نمیدونم واقعا قراره کارم به کجا برسه؟!

هرروز افسرده تر از دیروز.

واقعا دیگه مسخرم میاد وقتی که دور و بریام میشینن از آدمای دورشون میگن!! :|

هیچکی قدر نمیدونه.شاید اگه حداقل از نظر عاطفی اوکی بودم، میتونستم همه ی این فکرارو هندل کنم.با خودم میگفتم گور باباش، همه ی این فکرا باشن! من وقتی جناب ایکس کنارمه، بالاخره آروم میشم!

همه میان میگن دیگه نمیخوام ببینمش، دیگه میخوام نباشه، بدون اون حالم اوکیه.

ولی آدما واقعا قدر لحظه ها رو نمیدونن.الان چون اون آدمو کنارشون دارن انقد قرص و محکم حرف میزن، خدا نکنه طرف سه روز نباشه.

خدا نکنه، یه خلا گنده کل وجودتو بگیره و مغزت بخواد از کلی فکر مریض بترکه.


حقیقتا پشت این چشمای بسته، یه ناخودآگاه همیشه بیدار هست.

که حالش خیلی خوبه!

مدام یه جریان موازی با حقیقت رو پیش میبره که همه چیز توی حالت مطلوبه.

من میخندم!

روی جدول پیاده رو راه میرم در حالی که بستنی ارزون قیمتم دستمه!

تو کنار جدول راه میری و گاهی از لنگر انداختنای من روی جدول دستپاچه میشه و نگرانی که این دختربچه ی سر به هوا بیفته و پیرهنش رو با بستنی کثیف کنه!

یه موزیک مثل "ملکه ی قاتل" که حال و احوال دهه ی هشتاد میلادی توش جریان داره پس زمینه ی حالمونه.

شونه به شونه ی هم راه میریم و با چشم دنبال توت های رسیده ی درختای توتیم!

زیرزیرکی متوجه نگاه آدمایی هستیم که شاید حاضرن زندگیشونو بدن و چند دقیقه جای ما باشن.


" واسه همین بود که ما این قدر همو دوست داشتیم

و این قدر اون زندگی رو دوست داشتیم

یعنی اینکه ما هنوز بیست ساله مون نشده بود

یعنی اینکه تو حال و هوای ِ همون سالها زندگی بکنی"

" یعنی اینکه ما جوون بودیم

یعنی اینکه ما دیوونه بودیم

یعنی همون چیزی که دیگه این روزا واسه هیشکی هیچ معنایی نداره."

چقد زود به این بخش موزیک مورد علاقم رسیدم.

حقیقتا پشت این چشمای بسته، رویاهای قشنگی به خواب عمیق فرو رفتن.

.

.

پ.ن: آره.مریم هنوز یه احمق عاشقه! :)))


حقیقتا پشت این چشمای بسته، یه ناخودآگاه همیشه بیدار هست.

که حالش خیلی خوبه!

مدام یه جریان موازی با حقیقت رو پیش میبره که همه چیز توی حالت مطلوبه.

من میخندم!

روی جدول پیاده رو راه میرم در حالی که بستنی ارزون قیمتم دستمه!

تو کنار جدول راه میری و گاهی از لنگر انداختنای من روی جدول دستپاچه میشی و نگرانی که این دختربچه ی سر به هوا بیفته و پیرهنش رو با بستنی کثیف کنه!

یه موزیک مثل "ملکه ی قاتل" که حال و احوال دهه ی هشتاد میلادی توش جریان داره پس زمینه ی حالمونه.

شونه به شونه ی هم راه میریم و با چشم دنبال توت های رسیده ی درختای توتیم!

زیرزیرکی متوجه نگاه آدمایی هستیم که شاید حاضرن زندگیشونو بدن و چند دقیقه جای ما باشن.


" واسه همین بود که ما این قدر همو دوست داشتیم

و این قدر اون زندگی رو دوست داشتیم

یعنی اینکه ما هنوز بیست ساله مون نشده بود

یعنی اینکه تو حال و هوای ِ همون سالها زندگی بکنی"

" یعنی اینکه ما جوون بودیم

یعنی اینکه ما دیوونه بودیم

یعنی همون چیزی که دیگه این روزا واسه هیشکی هیچ معنایی نداره."

چقد زود به این بخش موزیک مورد علاقم رسیدم.

حقیقتا پشت این چشمای بسته، رویاهای قشنگی به خواب عمیق فرو رفتن.

.

.

پ.ن: آره.مریم هنوز یه احمق عاشقه! :)))


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Ashley رباط دو در وبلاگ پزشکي و سلامتي چشم بلبلی:) meli-kaw.blog ثبت فعالیت های شورای دانش آموزی نمونه دولتی میرداماد شهرکرد Andy کتاب ها و سخنان شنیدنی Charles