حقیقتا پشت این چشمای بسته، یه ناخودآگاه همیشه بیدار هست.
که حالش خیلی خوبه!
مدام یه جریان موازی با حقیقت رو پیش میبره که همه چیز توی حالت مطلوبه.
من میخندم!
روی جدول پیاده رو راه میرم در حالی که بستنی ارزون قیمتم دستمه!
تو کنار جدول راه میری و گاهی از لنگر انداختنای من روی جدول دستپاچه میشه و نگرانی که این دختربچه ی سر به هوا بیفته و پیرهنش رو با بستنی کثیف کنه!
یه موزیک مثل "ملکه ی قاتل" که حال و احوال دهه ی هشتاد میلادی توش جریان داره پس زمینه ی حالمونه.
شونه به شونه ی هم راه میریم و با چشم دنبال توت های رسیده ی درختای توتیم!
زیرزیرکی متوجه نگاه آدمایی هستیم که شاید حاضرن زندگیشونو بدن و چند دقیقه جای ما باشن.
" واسه همین بود که ما این قدر همو دوست داشتیم
و این قدر اون زندگی رو دوست داشتیم
یعنی اینکه ما هنوز بیست ساله مون نشده بود
یعنی اینکه تو حال و هوای ِ همون سالها زندگی بکنی"
" یعنی اینکه ما جوون بودیم
یعنی اینکه ما دیوونه بودیم
یعنی همون چیزی که دیگه این روزا واسه هیشکی هیچ معنایی نداره."
چقد زود به این بخش موزیک مورد علاقم رسیدم.
حقیقتا پشت این چشمای بسته، رویاهای قشنگی به خواب عمیق فرو رفتن.
.
.
پ.ن: آره.مریم هنوز یه احمق عاشقه! :)))
درباره این سایت