این روزا توی گوه ترین حالت ممکنم!
یه آدمی که خیلی کاری از دستش برنمیاد ولی همه ی فکر و ذکرشو وقف آدما کرده.
از طرفی فکر آبجی و علی و خوب پیش رفتن رابطشون!
از یه طرف نگران مامان که حالا که خاله اینا از ایران رفتن، باید خیلی بیشتر هواشو داشته باشم!
از طرفی فکر کافه و ماه رمضون که یه وقت کم نیاریم!
از یه طرفی باید توی کافه بمونم چون میدونم آبجیم به بودنم وابستست!
یه طرف دانشگام که هیچ گوهی نخوردم براش!
از طرفی فکر بابام که الان که مادرجونم حالش بده خیلی تحت فشاره.
حتی فکر اون عنتر که الان سرکار نمیره و داره مغز خودشو با گل به فاک میده.
اینم از حال و روز مملکت.امید به زندگیم صفر شده! :|
و خودم هیچ.هیچ به معنای واقعی!
چند روز دیگه وارد 21 سالگی میشم و با وجود یه سری چیزای احمقانه، نمیدونم واقعا قراره کارم به کجا برسه؟!
هرروز افسرده تر از دیروز.
واقعا دیگه مسخرم میاد وقتی که دور و بریام میشینن از آدمای دورشون میگن!! :|
هیچکی قدر نمیدونه.شاید اگه حداقل از نظر عاطفی اوکی بودم، میتونستم همه ی این فکرارو هندل کنم.با خودم میگفتم گور باباش، همه ی این فکرا باشن! من وقتی جناب ایکس کنارمه، بالاخره آروم میشم!
همه میان میگن دیگه نمیخوام ببینمش، دیگه میخوام نباشه، بدون اون حالم اوکیه.
ولی آدما واقعا قدر لحظه ها رو نمیدونن.الان چون اون آدمو کنارشون دارن انقد قرص و محکم حرف میزن، خدا نکنه طرف سه روز نباشه.
خدا نکنه، یه خلا گنده کل وجودتو بگیره و مغزت بخواد از کلی فکر مریض بترکه.
درباره این سایت